" گونه ی شب شسته بود از گریه ی مهتاب"
وانگهی مهتاب رفت از چشمهای تو
شب هنوز است که در قلب تو باقی ست
من ندانم که چرا همه می پندارند
قلب تو خالی نیست
از ظلمت
از نگاه تیز خشم های تو
قلب تو مملو از ستاره هاست
عشق تو همان شب است
و چرا همه می انگارند
عشق تو تاریک است؟
کوچه اش باریک است؟
و به مجنون تو عیب خواهند گرفت
این را می دانم!
من هم باید که جوابی بدهم
شاید این بار هم مثل همیشه:
عشق او مخمل زیبای شب است
کاش می شد که شما
ماه زیبای مرا
که در آن خلوت بارانی اش،
بی سامانی اش
تنها بود، می دیدید
کاش می شد طوفان
ارتش ابرش را هم ببرد
ماه من زندانی ست...پشت ابرهای سیاه!
هیچ ستاری نیست هم صحبت او
هیچ گاه پنجره ای قفل آغوشش را باز نخواهد گشود
کاش من هم، در شب او بودم
من ار آنجا بودم
چشم ها را می شستم
زیر ناو باران
و من از چشم هایم باغی می ساختم
و در آن بوته ی ستاره ای می کاشتم
اگر آنجا بودم
دست هایم را به جای پنجره
باز می کردم
قلب من مثل سربازی جوان
جنگ ابرها می رفت
پاره پاره می شد، برمی گشت
آن همه خون دلم ، تقدیم تو باد!
کاش آنجا بودم...
نظرات شما عزیزان:
|